رمان ببار بارون فصل12
رمان ببار بارون > فصل 12 رمان ببار بارون فصل 12 --میگم بهت....از دیشب تا حالا به مادربزرگت زنگ نزدی؟.. - زنگ زدم و بهش گفتم حالم خوبه ولی وسطاش شارژ گوشیم تموم شد.. --یه شارژر واسه ش جور می کنم مشکلی نیست..فقط دیگه با جایی تماس نگیر هر اتفاقی ممکنه بیافته.. -نمی تونستم بی خبر بذارمش.. آنیل از روی صندلی بلند شد و دستی به شلوارش کشید: خیلی خب اینبار اشکالی نداره مجبور بودی ولی دفعه ی بعد مراقب باش، بدون هماهنگی با منم کاری نکن باشه؟.. -مجبورم قبول کنم...... آنیل خندید .. -- بریم تو..نمی دونم بقیه دارن چکار می کنن..بالاخره می تونن تا ظهر کباب و حاضر کنن یا نه؟!.. خندید و به سوگل نگاه کرد.. سوگل شرم زده نگاهش را از او گرفت: به نظرم این کارت زیاده روی بود.. --چه کاری؟!.. - منظورم گوسفنده..من دختر ضعیفی نیستم.. لبخند آنیل پررنگ شد..در دلش گفت: برمنکرش لعنت...... -- بذار صادقانه پیشت یه اعترافی بکنم.... سوگل نگاهش کرد و آنیل ادامه داد: تا به حال تو عمرم دختری مثل تو ندیدم که تا این حد اراده ی قوی داشته باشه..سوگل، تو شاید ظاهر شکننده ای داشته باشی ولی روحت فراتر از اون چیزیه که کسی بتونه ببینه و درکش کنه..شاید اطرافیانت ساکت بودن و سربه زیر بودنتو پای سادگیت بذارن ولی من اینطور فکر نمی کنم..هر کس دیگه ای جای تو بود حتما تو همون دورانی که داشت اون همه عذاب و شکنجه رو تحمل می کرد به فرار یا خودکشی هم فکر می کرد ولی تو اینکارو نکردی..چرا؟!....... و سوگل بدون لحظه ای تردید گفت: چندباری به خودکشی فکر کردم..حتی تا یک قدمیشم رفتم تا عملیش کنم ولی..ولی دیدم نمی تونم..از خدا می ترسیدم..از اون دنیا....می دونستم با خودکشی عذابی که اون دنیا متحمل میشم صدبرابر از شکنجه های این دنیام بدتر و دردناک تره....فرار هم..خب جایی رو نداشتم..کسی رو نداشتم که بهش پناه ببرم.. آنیل قدمی به او نزدیک تر شد و گفت: ایمانت به خدا قوی و قابل ستایشه..منم میگم همین ایمانت باعث شده که دختر قویی به نظر برسی..من بیشتر به باطن آدما توجه می کنم تا ظاهرشون..پس شک نکن حق با منه!.. سوگل که از نظر آنیل نسبت به خودش حس خوبی داشت لبخند زد....برای اولین بار کسی توانسته بود او را درک کند..صاف و شفاف..زلال بدون هیچ دروغ و نیرنگی.. آنیل قصد جلب توجه نداشت..حرف هایش را در کمال صداقت و آرامش به زبان می آورد..کلامش حس ِ گرم ِ آرامش را تمام و کمال به وجود یخ بسته ی سوگل تزریق می کرد و وجودش را گرمایی لذت بخش که طعم خوش زندگی را داشت پر می کرد.. آنیل لحظه به لحظه بیشتر از قبل به او نزدیک تر می شود و..همین هم باعث سردرگمی ِ گاه و بی گاه سوگل می شد.. شاید چون فکر می کرد که حقیقت شمردن این حس، غیرممکن است.. باور دارد که شدنی نیست..و همین شاید ضد و نقیض های مکرر سدی شود تا بتواند جلوی پیشروی این حس را بگیرد.. ********************************* « سوگل » امروز واقعا روز خوبی بود..برای اولین بار توی زندگیم....این همه توجه..این همه نگاهه مهربون..اصلا باورکردنی نیست.. من واقعا حال خوبی داشتم..یه حال وصف نشدنی.. غروب کمی با عمه خانم تو باغ قدم زدیم..چندتا سوال در مورد مادرم و انیل پرسید و منم هربار یه جوری از جواب دادن بهشون طفره می رفتم.. تا وقت شام آنیل و ندیدم بعد از اونم یه شب بخیر کوتاه به همه مون گفت و رفت تو اتاقش.. بعد از رفتنش دیگه دوست نداشتم پایین بمونم ومنم برگشتم تو اتاقم.. کلافه بودم و فکر می کردم اگر بخوابم حالم بهتر میشه ولی خوابم نمی برد.. افکار جور واجور تو سرم وول می خوردن و ارامشمو ازم گرفته بودند.. انقدر رو تخت قلت زدم و اینور و اونور شدم تا به خاطر خستگی چشمام سنگین شدن و..بالاخره خوابم برد.. با صدای تقی از خواب پریدم..اتاق تاریک بود..آباژورو روشن کردم..کسی تو اتاق نبود ولی پنجره باز بود..یادم نمی اومد که اخرین بار بسته بودمش یا نه؟.. از تخت اومدم پایین و پنجره رو بستم..داشتم پرده رو می کشیدم که دستی نشست رو شونه م و از ترس تا خواستم برگردم و جیغ بکشم دست دیگهشو گذاشت رو دهنم و تو صورتم اروم ولی با خشونت گفت: هیششششش..ساکت خوشگلم..... تو دلم فریاد زدم..از ترس بین دستاش خشکم زده بود و چشمامو انقدر باز کرده بودم که تخم چشمم می سوخت.. داشتم خفه می شدم و اون نامرد دستشو از روی دهنم برنمی داشت.. به تقلا افتادم.. محکم منو بین بازوهاش گرفته بود: می خوام از یه روز باقی مونده ی محرمیتمون استفاده کنم..واسه من مهم نیست ولی بذار برای همیشه تو ذهن تو بمونه..می خوام بهت بفهمونم که بنیامین کیه و چه کار می تونه باهات بکنه عروسک من........ و همونطور که تقلا می کردم پرتم کرد و افتادم رو تخت .. زیر هیکل سنگین و نحسش داشتم جون می دادم............... جیغ می کشیدم..داد می زدم..حتی گریه می کردم ولی اون عوضی جلوی دهنمو محکم گرفته بود و همین تقلاها باعث می شد احساس خفگی بهم دست بده و نتونم طبیعی نفس بکشم.. چشمام داشت سیاهی می رفت و نفسای اون عوضی روی تنم، داشت حالمو بد می کرد!.. می خواستم یه جوری دستشو گاز بگیرم ولی نمی تونستم....در تلاش بود دکمه های لباسمو باز کنه.. از ته دل جیغ کشیــدم و اسم خدا رو صدا زدم..دیگه حنجره ای برام نمونده بود.. یه دفعه همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد..سرم سوت می کشید و حس می کردم تنم کرخت شده..نه چشمام می دید و نه حتی گوشام چیزی رو می شنید..ولی هنوز اون گرما رو حس می کردم..فقط همون گرما بود و حتی سنگینیشو هم دیگه رو خودم حس نمی کردم.. ولی..صدای نفسای یه نفره..دارم تقلا می کنم ولم کنه..دیگه دستی روی دهنم نیست ولی حس می کنم مثل آدمای لال قدرت تکلممو از دست دادم..انگار تو یه حفره ی تاریک و عمیق دارم فرو میرم.. یکی داره دستمو می کشه..من می خوام جیغ بزنم ولی نمی تونم..چشمام هیچ جا رو نمی بینه..می خوام پسش بزنم ولی اون ولم نمی کنه..صداشو نمی شنوم..هیچی رو جز دستای داغش حس نمی کنم.. خدایا دارم می میرم.. از این همه حس خنثی به یکدفعه دارم جون میدم.. تنم خیس بود..داشتم می سوختم..چقدر گرممه....یکی این حرارتو از من دور کنه..یکی نجاتم بده..نجاتم بده..من..مـ..من....... چشمام دیگه سنگین نیست..ولی توان باز کردنشونو ندارم..پس اون تاریکی از بسته شدن چشمام بوده ولی حسش نکردم..اصلا نفهمیدم چی شد..هیچ نوری نیست که چشمامو بزنه برای همین می تونم راحت بازشون کنم.. بعد از یه مکث کوتاه تموم توانمو جمع می کنم..لای پلکام باز میشه..اون گرما هنوز هست..و زمزمه های یک نفر.. من کجام؟..بنیامین..اون..اون اینجاست.. چشمامو تا اخرین حد باز کردم و با یه نفس عمیق نشستم..ریتم نفسام نامنظم بود..ضربان قلبمو تا توی دهنم حس می کردم..قفسه ی سینه م خس خس می کرد.. نگاهم مستقیم و بی هدف رو دیوار رو به روم خشک شده بود.. زمزمه ها بلندتر شد ..واضح..با یه بغض خفه.. --سوگل..عزیزم حالت خوبه؟..صدامو می شنوی..منو ببین.... گردنم درد می کرد..حس می کردم همه ی رگای بدنم خشک شدن و هیچ خونی تو بدنم جریان نداره..همه چیز متوقف شده و قدرت حرکت ندارم.. به هر زحمتی بود با کمی درد تونستم سرمو بچرخونم طرفش.. صورتم خیس بود..از اشک..از عرق ِ ناشی از ترس و اضطراب..هرم نفسام از حرارت اتیش هم شدیدتر بود تا جایی که پشت لبم حسش می کردم.. آنیل کنارم بود..با چشمای سرخ..نگاهش وحشت زده تو چشمام قفل شده بود.. اون اینجا چکار می کرد؟!..بنیامین اینجاست!..اون هردومونو می کشه!.... لبشو گزید و دست لرزونشو آورد جلو که ناخودآگاه جیغ خفه ای کشیدم و خودمو جمع کردم..دستش تو هوا خشک شد..پتو رو تو دستام مچاله کردم و خودمو عقب کشیدم.. - نیا جلو..دست نزن به من..بنیامین اینجاست..برو..برو از اینجا..اون تو رو می کشه..منو می کشه..اون اینجاست..توی اتاقه..همینجا.. چشمامو بسته بودم و پشت سر هم با تنی سرد و بی روح، اون لحظه هرچی به ذهنم می رسیدو می گفتم..کنترلی نه روی حرکاتم داشتم ونه روی حرفام..هر چی که بود فقط ترس بود..فقط همونو حس می کردم..فقط ترس...... صداشو شنیدم.. -- هیچ کس اینجا نیست چشماتو باز کن سوگل..ببین بنیامین تو اتاق نیست، فقط من و تو اینجاییم..باز کن چشماتو عزیزم تو رو به خدا باز کن چشماتو..چرا اینکارو با من می کنی؟..اذیت نکن سوگل.. لای پلکامو باز کردم..نگاهمو اول به چشمای سرخ خودش انداختم، بعد هم تو اتاق چرخوندم..تاریک نبود و آباژور تا حدی اطرافو روشن کرده بود..کسی تو اتاق نبود!..جز آنیل هیچ کس..پنجره بسته بود و پرده هم کشیده شده بود..یعنی همه ش یه خواب بود؟؟؟؟!!!!.. ولی..ولی باورم نمیشه که اون اتفاق یه خواب بوده باشه..من حسش می کردم..همه چیز جون داشت..واقعی بود..حتی هنوز گرمی انگشتاش روی دهنم هست.... نگاهه وحشت زده م اتاق رو می کاوید که زمزمه کردم: نه اون خواب نبود..حقیقت داشت..اون اینجا بود..من می دونم..من دروغ نمیگم..بنیامین اینجاست..می خواست منو..می خواست ابرومو ببره..گفت از یه روز باقی مونده ی محرمیتمون می خواد استفاده کنه..اون همه چیزو می دونه..می دونه همه چیز تموم شده..دست از سرم بر نمی داره..اون..اون........ با ترس و گریه جوری که صدام به سختی در می اومد خیلی ناگهانی چرخیدم سمتش و پتو رو تو بغلم گرفتم.. آنیل خیره تو چشمام خواست لب باز کنه که بهش مهلت ندادم: اون می خواست منو بکشه..می خواست ذره ذره نابودم کنه.......... دستم جوری می لرزید که هرکار می کردم نمی تونستم ثابت نگهش دارم..محکم روی تخت زدم و سعی داشتم بلند حرف بزنم ولی بازم می دیدم نمی تونم..صدام در نمی اومد.. - اینجا..روی همین تخت..منو پرت کرد....گرمم بود..داشت خفه م می کرد..داشت..می خواست.... دستمو روی دهنم گذاشتم..هنوز داغ بود..انقدر تند حرف زده بودم که حس می کردم نفس کم اوردم..بریده بریده نفس می کشیدم..صورتمو با دستای سردم پوشوندم..بلند زدم زیرگریه چون دیگه توانی تو تن نداشتم..داشتم میمردم..فکر کردن بهشم واسه کشتنم بس بود..تجسم اون صحنه ها واسه صدبار جون دادنم تو هر ثانیه کافی بود.. مچ جفت دستام داغ شد..همون گرما..همون داغی..شاید خودش بود..خودش بود..جیغ کشیدم و دستامو آوردم پایین ولی صدای جیغم از صدای طبیعی خودمم پایین تر بود.. آنیل و تو فاصله ی کمی از خودم روی تخت دیدم..میون هق هق می نالیدم..مچ دستام تو دستای قوی و مردونه ی اون بود..هنوزم می لرزیدم..هیچی رو حس نمی کردم جز اون گرمای عجیب دور جفت مچای دستم.. همه ی وجودم سِر شده بود..چشمای اونم پر از غم بود..سرخ و ..شاید بارونی..قفسه ی سینه ش محکم بالا و پایین می شد.. وقتی دیدم مردی که رو به روم ِ آنیل ِ نه بنیامین، دیگه تلاشی برای آزاد کردن دستام نکردم.. -- داری خودتو می کشی دختر، تمومش کن....هیچ کس تو این اتاق نیست فقط یه خواب بود..اون عوضی جرات نزدیک شدن به تو رو نداره..تا من زنده م هیچ غلطی نمی تونه بکنه..دستش بهت بخوره از هستی ساقطش می کنم..دیگه گریه نکن و آروم باش..نذار چشمای نازتو اینطور بارونی ببینم.. لبام لرزید و با ترس گفتم: نه..تو نباید به اون آدم نزدیک بشی..اون تو رو می کشه..اون خود شیطانه بهم قول بده که هیچ وقت نمیری پیشش..نباید بری....... میون اون همه غم توی چشماش لبخند زد..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت برداشت و آروم روی صورتم کشید تا اشکامو باهاش پاک کنه.. --هرچی تو بگی من همون کارو می کنم..فقط این چشما دیگه نباید اینطور ببارن..این حقو ندارن..هر دقیقه قلبمو با هر قطره از اشکت زیر و رو نکن شاید تاب نیاوردم..اگه می دونستی جونم تو هر قطره از اشکات اسیره که با ریختنشون منو هم می کشی هیچ وقت اینکارو باهام نمی کردی..من آدم بی جنبه ایم اگه یه روز کنترلمو از دست بدم می دونی چی میشه؟!.... محو صداش بودم..محو نگاهه گرفته ولی جذابش..جذاب به خاطر آرامشی که داشت..لبخندی که هرچند کمرنگ ولی مایه ی دلگرمی من بود..دستی که به واسطه ی اون دستمال ظریف، روی صورتم کشیده می شد..نرم..آروم..ولی پر از احساس.. دستشو کنار کشید..نگاهه اونم تو چشمای من بود..منتظر بود جوابشو بدم..سرمو به نشونه ی نه بالا انداختم.. با این حرکتم لبخندش عمیق تر شد..شاید به خاطر حرکت ساده و بچگانه م بود..چشمای اشک الودم..دماغ قرمز و گونه های گل انداخته م..چشمایی که غم ِ توش معصومیتشو بیشتر می کرد و اینو توی تموم عمرم دیده و شاهدش بودم، جلوش نشستم و معلومه که این حرکتم اسباب خنده شو فراهم می کنه!.. جفت دستاشو گذاشت کنارم روی تخت..کمی خودشو کشید سمتم..با تعجب چشمامو بازتر کردم و آب دهنمو قورت دادم..مقابل حرکتی که انجام داده بود عکس العمل نشون دادم و کمی عقب رفتم.. نگاهش توی چشمام میخکوب بود: دوست داری بدونی؟.... لبام می لرزید ولی بدون مکث زمزمه کردم: دیگه..نه...... چند لحظه تو چشمام خیره موند..لبخند زد..لبخندش رنگ گرفت و کم کم به قهقهه تبدیل شد..خودشو کنار کشید و لب تخت نشست..انگشتاشو لا به لای موهاش فرو برد..هنوز داشت می خندید.. نفس حبس شده توی سینه مو بیرون دادم.. سرشو چرخوند سمتم و با همون صورت خندون گفت: دیگه نه؟!..از چی ترسیدی دخترخوب؟..فکر کردی من از اون مردایی ام که می تونم بـ ...... سریع پریدم میون حرفش و گفتم: نه نه..من منظوری نداشتم..من فقط..فقط همینجوری گفتم.... سرشو تکون داد و نگاهشو ازم گرفت.. -- می دونم..داشتم باهات شوخی می کردم.. شوخی می کرد؟!..به خاطر من؟!..که خوابمو یادم بره؟!.. ولی نمی تونستم..اون خواب انقدر به واقعیت نزدیک بود که نمی تونستم فراموشش کنم.. سرمو زیر انداخته بودم..صداشو شنیدم..جدی ولی آروم.. -- سوگل زیاد از حد داری به بنیامین فکر می کنی..می دونم تو شرایطی نیستی که بتونی آرامش داشته باشی ولی با فکر و خیالم کاری از پیش نمی بری..سعی کن اروم باشی و امیدتو از دست ندی..اون آدم نمی تونه تو رو پیدا کنه چون من نمیذارم..من با همچین آدمایی زیاد سر و کار داشتم و دارم..اگه بنیامین این اطرافو واسه پیدا کردن تو زیر نظر گرفته منم آدمای اونو زیرنظر دارم..خودش به دردم نمی خوره چون مجبوره کنار خانواده ت بمونه تا به چیزی شک نکنن و از طرفی پلیسا رو هم در جریان نذارن....من می دونم دارم چکار می کنم تو نگران چیزی نباش..... کلافه پشت گردنش دست کشید: غیبت منم زیاد شده باید برگردم تهران......... با دلهره ی خاصی نگاهش کردم و خواستم بگم « پس من چی؟ » که انگار خودش فهمید..دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا.. -- چطور می تونم تو رو اینجا ول کنم و باخیال راحت برگردم تهران؟..حتی واسه یه ثانیه هم نمی تونم تنهات بذارم..همین امشب همه ی حواسم بهت بود اونم به خاطر سهل انگاری دیشبم پس چطور فکر کردی که بدون تو بر می گردم؟.... - می خوای چکار کنی؟..من که نمی تونم برگردم تهران......... لبخند زد و کاملا خونسرد گفت: چرا نتونی؟!.. -منظورت چیه؟!.. -- تو هم با من میای..یه چیزایی تو سرم هست که اگه بتونیم با هم عملیشون کنیم نتیجه ی خوبی میده.. - من نباید بدونم؟!.. --برگشتیم تهران بهت میگم.. سرمو زیر انداختم و من من کنان گفتم: یعنی من باید..با..ریحانه..منظورم اینه که برگشتیم می تونم ببینمش؟!.. -- بالاخره که باید این اتفاق بیافته.. - ولی چرا الان؟!.. --چرا الان نه؟!.. - حس می کنم آمادگیشو ندارم.. -- خب چند روز فرصت داری که آمادگیشو پیدا کنی.. -چند روز؟!..یعنی حالا حالاها اینجا هستیم؟!.. ابروهاشو بالا انداخت و شیطنت امیز خندید.. --نه!..... - گیج شدم...اصلا نمی فهمم چی میگی...... -- تو با من میای تهران..ولی نه خونه ی ریحانه، چون اونجا هم حاج آقا هست هم بقیه که هنوز چیزی نمی دونن..اونا هم نیاز به آمادگی دارن حتی شاید بیشتر از تو..گرچه مامان یه جورایی در جریانه ولی مطمئنم با شرایطی که داره فعلا نمی تونه..... -پس واسه چی برگرم تهران وقتی جایی رو ندارم؟!.. -- چرا جایی رو نداری؟!..مگه خونه ی برادرت نیست؟!.. من که اون لحظه حواسم اصلا جمع نبود بی خیال گفتم:من برادر ندارم.... چپ چپ نگام کرد: نداری؟!.. -ندارم!.. --سوگل......... یه کم نگاهش کردم.. وتازه بعد از چند لحظه دوزاریم افتاد که منظور آنیل از این حرف چیه!.. اخمام تو هم جمع شد..منظورش از برادر، به خودش بود؟!.. ولی من برادر ندارم.. هیچ وقت هم نداشتم.. خواستم همینو بهش بگم که از رو تخت بلند شد و گفت: پاشو حاضر شو..درضمن عادت کن که شبا، با روسری نخوابی...... و به شالم اشاره کرد.. وقتی رو تخت دراز کشیده بودم نفهمیدم کی خوابم برد واسه همین برش نداشتم..ولی حالا می دیدم که چه خوب شد دست بهش نزدم.. -- پاشو دیگه پس چرا معطلی؟.. -این وقت شب کجا بیام؟!.. --ببینم تو شک نکردی که چرا عمه و بقیه با این همه سر و صدا بیدار نشدن؟!.. - چرا اتفاقا می خواستم بپرسم..دیشب که تب داشتم و هذیون می گفتم صدامو شنیده بود..الان خوابن؟!.. خندید و دستاشو به کمرش زد.. -- نه بیدارن..حقیقتش کسی تو عمارت نیست.. با تعجب به ساعت کوچیکی که روی میز بود نگاه کردم..ابروهام خود به خود بالا رفت..ساعت 4 بود!.. - یعنی الان هیچ کس تو عمارت نیست؟!.. --رفتن پشت عمارت، ساختمون خدمتکارا.. -اونجا دیگه کجاست؟!.. --نرفتی؟.. - نه..ولی واسه چی؟.. -- یکی از خدمه ها وقت زایمانشه..تا شهر فاصله ی زیادی ِ ظاهرا اوضاعشم اونقدری رو به راه نیست وگرنه با ماشین سریع می رسوندیمش بیمارستان.. - ای وای زایمان اونم تو خونه؟!..ولی آخه خیلی خطرناکه.. رفت سمت در: نگران نباش عمه خانم اونجاست.. درو بازکرد و برگشت و نگام کرد.. خندید و گفت: زنای این روستا همه جور هنری دارن یکیشم همینه که قراره ببینی..البته تو این یه قلم مرحله ی استادی رو هم رد کردن..حالا اگه می خوای صحنه رو از دست ندی بدو حاضر شو منم همین بیرون منتظرت می مونم.. با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم و آنیل همونطور که نگاهش به من بود از اتاق بیرون رفت و درو بست.. زایمان!!..اونم تو خونه!!.. در عین حال عجیب ولی جالب بود.. شالمو جلوی آینه مرتب کردم..چشمام پف کرده و قرمز بود..سرخی چشمای آنیل از منم بیشتر بود..وقتی می خندید هنوزم صداش بم بود و اون گرفتگی رو داشت.. نگاهم از تو آینه به پشت سرم افتاد..تخت خواب....و با فاصله از اون پنجره....شب بود..سایه ی درختا هم از بیرون افتاده بودن رو پرده..مخصوصا وقتی به واسطه ی باد تکون می خوردن وحشتناک می شدن.. یه لحظه یاد اون مهمونی افتادم که بنیامین هم توش بود..پارتی ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ا..فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن. پ.ر.س.ت.ی..اون آدما و حرفاشون..چیزای چندش آوری که می خوردن..رقصای عجیب وغریبشون..قیافه های ترسناکی که واسه خودشون ساخته بودن و از همه بدتر خون خوار بودنشون.. از روی شال به گردنم دست کشیدم..چشمامو چند لحظه بستم و باز کردم..واقعا می ترسیدم..اتفاق امشب رو هر چند خواب بود ولی نمی تونستم به همین راحتی فراموش کنم..باید خدا رو از ته دل شکر می کردم که فقط یه خواب بوده نه بیشتر!.. تو حال خودم بودم که یکی زد به در و نفهمیدم چی شد همچین بلند جیغ کشیدم که دستامو گذاشتم رو گوشام.. در به شتاب باز شد و آنیل و تو درگاه دیدم که وحشت زده ایستاده بود و منو نگاه می کرد..چشماش از تعجب پر بود.. -- چی شد سوگل؟!.. نفس نفس می زدم..دستامو اوردم پایین و محکم آب دهنمو قورت دادم.. -هیـ ..هیچی..فـ..فقط یه کم ترسیدم..وقتی..زدی به در..یهو... و نگاهمو ازش گرفتم..اومد تو و درو بست..چند قدم اومد جلو.. --با وجود خواب امشب و کابوس دیشبت از همه چیز واهمه داری می دونم..شاید تا یه مدت این حالتو داشته باشی ولی بالاخره فراموش می کنی.. - نمی تونم..همه ش حس می کنم تو اتاقه و داره نگام می کنه.. --تا حد زیادی تونسته روت تاثیر بذاره..اون یه ادمه تو یه فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن.ی ِ خیلی کارا ازش ساخته ست واسه اینکه بتونه تو رو تحت کنترل بگیره..می تونه خیلی راحت از نظر روحی ازارت بده بدونه اینکه پیدات کنه..اون الان داره همین کارو می کنه..می دونه جسمتو نمی تونه پیدا کنه ولی با روحت داره ارتباط برقرار می کنه.. - تو روخدا اینجوری حرف نزن بیشتر می ترسم.. --باید بدونی تا بتونی با چشم باز باهاش مقابله کنی..بنیامین یه آدم معمولیه هیچ قدرتی هم نداره..همه ی اینا کذبه و یا اگرم باشه تو وجود این آدم نیست..روحا داره آزارت میده..به خاطر کارایی که باهات کرده داره خیلی راحت درونت نفوذ می کنه تو خودتم داری بهش کمک می کنی تا پیشروی کنه..نذار این اتفاق بیافته....... -می خوام ولی نمیشه..خواب و رویا که دست خود آدم نیست.. --اگه در طول روز کمتر بهش فکر کنی و بذاری فکرت آزاد بمونه و بیشتر سرتو گرم کنی و بخوای که شاد باشی و با ادمای اطرافت ارتباط داشته باشی میشه..خیلی راحت می تونی پسش بزنی حتی بدون اینکه متوجه بشی.. سکوت کردم.. می خواستم که فکر کنم.. حرفاش حقیقت داشت.. یعنی این تنها راه حلش بود؟!.. به پنجره نگاه کردم.. و صداشو شنیدم: فردا از اینجا میریم!.. با تعجب نگاهش کردم.. -فردا؟!..تو مطمئنی؟!.. چشماشو باریک کرد و گفت: چطور مگه؟!.. -آخه..به این زودی!....یعنی من.. --می ترسی برگردی تهران؟!.. از اینکه تونسته بود دردمو بفهمه و حرف دلمو بزنه، نفس ِ تو سینه حبس شدمو دادم بیرون و سرمو آروم تکون دادم.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش و یه قدم دیگه جلوتر اومد.. -- هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته..نه تا وقتی من کنارتم اینو بهت قول دادم.. سرمو زیر انداختم و انگشتامو به بازی گرفتم.. -می دونم..ممنونم ولی بازم نمی تونم ترسو از خودم دور کنم..احساس می کنم این حالتا رو تو خودم نمی تونم سرکوب کنم.. --خب این طبیعیه..ترس تو وجود هر ادمی هست و کسی نمی تونه منکرش بشه ولی تو با وجود شرایطی که داری باید بتونی بهش غلبه کنی لااقل سعی خودتو بکن..نمیگم کامل از بین ببرش چون می دونم حتی امکانش وجود نداره ولی تا حدی کمش کن تا بتونی کنارش کمی آرامش به دست بیاری، در غیر اینصورت اینجوری فقط خودتو نابود می کنی!.. حرفاش بهم حس خوبی می داد..مخصوصا الان که صداش هم با یه حس آرامش همراهه..آرامشی که برام خاص و درعین حال انرژی بخش بود.. وقتی حرف می زد و با حرفاش قصد آروم کردنمو داشت واقعا از ته دل حس می کردم که دلم تا حدی که بتونم لمسش کنم آروم گرفته..این حس رو دوست داشتم و ملموس بودنش رو کامل در خودم احساس می کردم!.. -- حاضری بریم؟!.. از صداش که پر بود از انرژی و نگاهی که شیطنت بار به من دوخته شده بود لبخندی ناخواسته بر لبم نشست و سرمو تکون دادم.. به نیم رخ ایستاد و با دست به در اشاره کرد: پس بزن بریم که مطمئنم تا الان اون کوچولو هم به دنیا اومده!.. از ژستی که تو قالب احترام به خودش گرفته بود نتونستم چشم بپوشم و خندیدم..از کنارش رد شدم و گفتم: هنوزم نمی تونم باور کنم که تو این عمارت قراره همچین اتفاقی بیافته.... پشت سرم اومد و هر دو از در بیرون رفتیم..چند قدم باهاش فاصله داشتم که خودشو بهم رسوند..حالا کنارم بود.. -- این اولین بار نیست..اینجا یه روستای نمیشه گفت دورافتاده ولی خب مستقل از روستاهای دیگه ست و به شهر هم خیلی فاصله داره اگه کسی نتونه از پس کاراش بر بیاد هر اتفاق ناخوشایندی ممکنه برای خودش و خانواده ش بیافته!..روستا امکانات شهرو نداره.. - یعنی اینجا حتی یه خونه ی بهداشت یا یه بهداری معمولی هم نیست که بشه به اهالی کمک کرد؟!.. --قبلا بود ولی الان نیست.. - یعنی چی که قبلا بود ولی الان نیست؟!.. -- بهداریش میشه گفت یه جورایی هست ولی خیلی وقته هیچ پزشکی توش پا نذاشته!.. -آخه چرا؟!.. -- حدودا 1 سال پیش بود که در اثر بی احتیاطی بهداریی که کمی پایین تر از همین عمارته آتیش می گیره..قدرت آتیش انقدر زیاد بوده که پزشک و 2 تا از پرستارا با هم لا به لای شعله هاش می سوزن و کسی هم نمی تونه نجاتشون بده..بعد از اون کمی بهداری رو بازسازی کردن ولی نصفه رهاش کردن و هنوزم که هیچی به هیچی.. - اینکه وحشتناکه!!!!!!..ولی آخه اینجوری هم نمیشه..خودت نمی تونی واسه اهالی کاری بکنی؟.. لبخند ِ آرومی زد و در سالنو واسه م نگه داشت..هوای بیرون عالی بود مخصوصا نسیم شبانه ای که با باز شدن در یه دفعه تو صورتم خورد....یه نفس عمیق کشیدم و در همون حال صدای آنیل رو شنیدم.. -- تقریبا دارم یه کارایی می کنم، بازسازی بهداری که تموم بشه حتما زمینه ی کارای بعدی رو هم فراهم می کنم.. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: این عالیه..خیلی خوبه که تنهاشون نمیذاری!.... خواست جوابمو بده ولی همون لحظه یکی از مردای عمارت که تا حالا ندیده بودمش به طرفمون اومد..چشماش از خوشحالی می درخشید.. آنیل تا چشمش بهش افتاد و لبخند و رو لباش دید خنده ی کوتاهی کرد و گفت: پهلوون چشم و دلت روشن..نگاهت داره خوشحالیتو داد می زنه!.. و همدیگه رو بغل کردن و اون مرد در حالی که از شادی زیاد صداش می لرزید گفت: آقا نمی دونی چقدر خوشحالم..خدا خیلی به من و نرگس لطف داشته..چشممو روشن کرد آقا چشممو روشن کرد.. آنیل با همون لبخندی که رو لبش بود سرشو تکون داد و گفت: به سلامتی پسر ِ یا دختر؟!.. مرد با صدایی که شور و شعفی خاص درش برپا بود دستاشو تو هوا تکون داد و گفت: هر دو آقا هر دو..قربون کرم و لطف خدا برم بچه هام دوقلو َن.. ابروهای من و آنیل خود به خود بالا رفت و با لبخند به آنیل نگاه کردم..آنیل نیم نگاهی به من انداخت و رو بهش گفت: بابا پهلوون دست مریزاد..پس باید دوبرابر ازت شیرینی بگیرم....و مردونه رو شونه ش زد و گفت: خوشحالم کردی ایشاالله که همیشه خونه ت گرم و سایه ت بالا سر زن و بچه هات باشه!.. مرد که اشک تو چشماش جمع شده بود و چونه ش در اثر بغض تو گلوش می لرزید سرشو خم کرد و گفت: آقا خدا از بزرگی کمت نکنه هر چی که دارم از سایه ی سر شما دارم..به والله نمی دونم چطور باید جبران کنم..شیرینی که چیزی نیست من جونمم بدم کمه آقا!.. آنیل با اخم ساختگی و نگاهی گله مند گفت: دیگه نشنوم این حرفو احمد..این لطف خدا بوده نه من..منم هرکار که کردم وظیفه ی خودم دونستم و چیزی بیشتر از وظیفه م انجام ندادم که بخوای مدیونم باشی..سرت سلامت.....حالا هم برو..برو پیش زنت تنهاش نذار..الان که نمیشه دیروقته ولی فردا حتما میام و کوچولوهای خوشگلتو می بینم..یه چشم روشنی توپم پیش من دارن.. و باهاش دست داد و احمد سر خم کرد تا دست آنیل رو ببوسه ولی آنیل محکم دستشو کشید عقب و مردونه رو شونه ش زد و جدی گفت: برو مرد این چه کاریه؟!.. --آقا دستتم ببوسم کمه..ایشاالله که هر چی از خدا می خوای بهت بده..دست به خاک بزنی طلا بشه..به چشمام نور امید دادی خدا هیچ وقت ناامیدت نکنه اقا!.. آنیل که حالت چهره ش اون رو گرفته و ناراحت نشون می داد گفت: ممنونم پهلوون..همین دعای خیرت تا اخر عمر برام بسه.. صداش برعکس چهره ش کوچک ترین ناراحتی رو نشون نمی داد..پس چرا صورتش گرفته ست و چشماش دیگه خوشحال نیست؟!.. احمد که رفت رو کردم بهش و گفتم: چرا انقدر تشکر می کرد؟!..البته اگه دوست نداری بگی اصرار نمی کنم..فقط..فقط محض کنجکاوی پرسیدم........ نفسشو عمیق بیرون داد و دستی لا به لای موهاش کشید..سرشو رو به آسمون بلند کرد و بعد از چند لحظه به صورتم خیره شد و با صدای آرومی گفت: احمد و نرگس سالهای سال ِ که تو این عمارت زندگی می کنن..ازدواجشون برپایه ی عشق بوده اونم از نوع دوطرفه ش..الان نزدیک به 16 ساله که ازدواج کردن ولی تو این همه سال خدا بهشون هیچ بچه ای نداده بود..وقتی پام به عمارت باز شد کم کم باهاشون آشنا شدم..هردوشون ادمای خوب و زحمت کشین و واقعا میگم که لیاقت خوشبختی رو دارن..با اینکه هیچ ثمره ای نداشتن ولی از ته دل خاطر همو می خواستن و به قول خودشون هیچ وقت پشت همو خالی نکردن.. احمد بارها پیش من درد و دل کرده هربارم از لا به لای حرفاش بیشتر از قبل پی بردم که چقدر زن و زندگیشو دوست داره..یکی از دوستای من خواهرش پزشک زنان ِ..تحصیلاتشو خارج از کشور گذرونده و میشه گفت تو تهران اسم و رسمی واسه خودش داره..به احمد پیشنهاد دادم یه سر به مطبش بزنه ولی احمد گفت توانایی مالیشو ندارم..بهش قول دادم همه جوره کمکش کنم.. خلاصه بعد از مراجعه نزدیک به چند ماه طول کشید تا اینکه یه روز دلو زدم به دریا و اومدم عمارت..دلم واسه همه تنگ شده بود..همون روز احمد با خوشحالی اومد پیشم و خبر پدر شدنشو بهم داد..نمی دونی چقدر خوشحال شدم.. از همون موقع تا الان احمد هر وقت منو می بینه همین بساطو راه می ندازه درصورتی که همه ش لطف خدا بوده نه من.... - ولی تو واسطه شدی که دلشونو شاد کنی..اینکارتم بدون پاداش نمی مونه.. لبخند کمرنگی زد و با نوک کفش چند تا ضربه ی اروم به سنگریزه هایی که جلوی پاش بود زد.. -- نمی دونم، ولی.... - ولی چی؟!.. سرشو بلند کرد..نگاهش تو چشمام قفل شد..یه نگاهه خاص که با گره خوردنش تو چشمام یه چیزی رو تو وجودم به لرزه انداخت..واسه م سنگین بود اون نگاه.. چشم تو چشم من با لحنی خاص تر از اون نگاه زمزمه کرد: من فقط..فقط از خدا.......... لباش می لرزید..قدمی که به طرفم برداشت باعث شد به خودم بیام و نگاهمو به هرجون کندنی که هست بدزدم.. نمی دونم چی شد ولی همین که سرمو زیر انداختم همونجا ایستاد..صدای نفساشو می شنیدم..نفسایی که همراهه دستاش می لرزید..نگاهمو بالا کشیدم ولی قدرت اینو که تو چشماش خیره بشمو نداشتم.. با یه نفس بلند و کشیده لرزون گفت: سوگل بریم تو...... نگفتم چرا؟..نپرسیدم دلیلتو بهم بگو؟چرا حرفتو نصفه رها کردی؟!.. فقط سرمو تکون دادم و خودم جلوتر از اون وارد عمارت شدم..پاهام می لرزید..دستام..همه ی وجودم می لرزید..حتی..حتی اون چیزی که احساسش کردم و..تپش های نامنظم و صدای بلندش درونم رو پر کرده بود.. صدای قدمای محکمشو پشت سرم می شنیدم ولی حتی یک ثانیه هم مکث نکردم..نصف پله ها رو طی کرده بودم اونم تند و بی وقفه.....که صدام زد.. قدمام خود به خود سست شد..و ایستادم..برنگشتم..خودش جلو اومد و به فاصله ی یک پله ازم بالاتر ایستاد..سرم زیر بود و دست سردمو به نرده ی اهنی کنار پله گرفته بودم..حس کردم دستام از این نرده های آهنی هم سردتر ِ .. --سوگل..میشه نگام کنی؟!.. نه..نمی تونم..درونم فریاد می زدم که نمی تونم ولی اون..... --سوگل......خواهش می کنم!.. صداش چقدر اروم بود.. سرمو نرم و آهسته بلند کردم..نگاهم یک دَم ثابت تو چشماش نمی موند و تو تموم اجزای صورتش می چرخید..اروم نبودم و خدا می دونه که تا چه حد داشتم تلاش می کردم آنیل از تلاطم و طوفانی که درونم به پا شده چیزی نفهمه!.. -- یه چیزی هست که می خوام بهت بگم اما..... سکوت کردم.. می خواستم که بگه..هر اونچه که باعث لرزش صداش شده و اون ارتعاش ِ قابل لمس و مملو از هیجان، منو هم تو خودش گرفته.. --اما..اما می بینم نمی تونم..می خوام که زمانش برسه..احساس می کنم الان نه.. قلبم داشت از جاش کنده می شد..نتونستم سکوت کنم..اینبار باید یه چیزی می گفتم.. نگاهمو از صورتش گرفتم و به دستی دوختم که میله ی اهنی رو محکم فشار می داد.. - چیزی که می خوای بگی..مـ..مربوط به گذشته ست؟..گذشته ی من؟.. با یه مکث کوتاه، صداش تو گوشم پیچید..اروم و شمرده.. -- مربوط به گذشت ست..ولی نه فقط گذشته ی تو.... اینبار نگاهش کردم..تو چشماش..هر چند سخت ولی تونستم.. - پس چی؟!.. --ای کاش می تونستم اما سوگل.. نگاهشو از روم برداشت و زمزمه کرد: سخته..فکر نکردن بهش..نادیده گرفتنش..به زبون نیاوردن و بستن چشمام به روی تموم لحظاتش برام سخته .. سخت و کشنده..ولی مجبورم که سکوت کنم...... - پس..پس چرا خواستی که به زبون بیاری؟..تو حیاط حس کردم می خوای چیزی بگی!.. --خواستم ولی دیدم نمیشه..نمی تونم.. - یعنی انقدر مهمه؟!..میگی مربوط به گذشته ی منه و کسی که نمی خوای ازش حرف بزنی..نمی تونم بفهمم.. --به وقتش این رازو هم واسه ت برملا می کنم..باشه؟!.. فقط نگاهش کردم..گفت راز؟!.. آروم تر از قبل گفت: بهم زمان بده.. سکوت کردم..زمان بدم؟!..برای گفتن چیزی که بهش اشاره کردی ولی نمی خوای ازش حرف بزنی؟!..مگه اون چیه؟!.... نگاهه منتظرش تو چشمام بود..حالم خوب نبود..درونم ولوله به پا کرده بود..دیگه نمی تونستم بمونم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..و با یه مکث کوتاه زیر لب شب بخیر گفتم و از کنارش رد شدم..با اینکه سحر شده بود و من انقدر تو خودم بودم که حواسم به هیچی نبود.. بالای پله ها رسیده بودم که گفت: نزدیک ظهر راه میافتیم.. ایستادم و خواستم برگردم و بگم من که چیزی با خودم ندارم و هر وقت تو بگی آماده م، ولی دیدم نمی تونم اونجا بایستم و باهاش چشم تو چشم بشم.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و با قدم هایی بلند خودمو به اتاقم رسوندم..جز یه دست لباسی که تنم بود چی داشتم؟!..و یه گوشی که شارژ نداشت و خاموش افتاده بود رو میز.. دوست داشتم با نسترن حرف بزنم..دلم برای صداش تنگ شده بود..می دونستم سخته که بخواد بهم زنگ بزنه و حتی از جانب من زنگ زدن بهش محال ِ ممکن بود.. اما به محض اینکه گوشیم شارژ بشه بهش زنگ می زنم..دیگه طاقت ندارم..می دونم شاید کارم ریسک باشه ولی بهتر از اینه که تو بی خبری بمونم.. نسترن به خاطرمن داره مجازات میشه..نمی تونم چشممو ببندم و بگم بی خیالش هر چه باداباد..نه..من این خصلتو تو خودم نداشتم.. ************************** سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و نگاهمو از اون پنجره ی دودی به منظره ی اطراف دوختم..داشتم به اتفاقاتی که امروز برام افتاده بود فکر می کردم.. صبح بعد از صرف صبحونه با شارژری که انیل قبلا قولشو بهم داده بود گوشیمو زدم به شارژ ولی تا خواستم تماس بگیرم خدمتکار گفت که آنیل پایین منتظرمه..می خواست با هم به دیدن بچه ها بریم.. همراهش رفتم و از این بابت خوشحال بودم..می فهمیدم نمی خواد تو خودم باشم و یه جا تنها بمونم..مرتب سعی داشت سرمو یه جوری گرم کنه تا کمتر تو فکر فرو برم..همه چیز برام روشن بود.. از یاداوری صورت شیرین بچه ها ناخودآگاه لبخند زدم..واقعا خوشگل و ناز بودن..دستای کوچولوشونو بوسیدم و به پدر و مادرشون بابت همچین فرشته هایی که خدا بهشون داده تبریک گفتم.. وقتی هم خواستیم برگردیم آنیل یه پاکت به عنوان چشم روشنی به احمد داد..احمد مردونه آنیل رو بغل کرد..شونه ش رو بوسید و بازم بابت همه چیز ازش تشکر کرد..زن وشوهر خونگرم و ساده ای بودن.. بعد از اون وقتی برگشتم تو اتاق دیدم یه چمدون نقره ای رنگ رو تختمه..با تعجب بازش کردم و توشو نگاه کردم..پر از لباس بود!..از خدمتکار که پرسیدم گفت دستور آقاست و گفتن که این چمدون وهرچی که داخلشه متعلق به شماست.. نمی دونستم چی بگم؟!..برم و ازش تشکر کنم؟!..یا ناراحت بشم و بگم که اینا رو نمی خوام؟!.. اما چرا باید ناراحت می شدم؟..درسته من تو این مدت خیلی اونو به زحمت انداختم ولی از اینکارش نمی تونستم گله کنم..ناراحت نشدم اما یه حسی بهم دست داد..مثل زمانی که دلم می گرفت ..واقعا شبیه آواره ها شده بودم..اگه آنیل ادعا می کنه که به من به چشم خواهرش نگاه می کنه و احساسش بر پایه ی حس برادرانه ش به منه نمی تونم باهاش کنار بیام..نه..هنوز نمی تونم.. هر چی به گوشی نسترن زنگ می زدم خاموش بود..دیگه داشتم کلافه می شدم..حتی قبل از حرکت بازم بهش زنگ زدم اما فایده ای نداشت.. تو بی خبری داشتم می سوختم و جرات دم زدن نداشتم!.. --سوگل!..... سرمو از رو شیشه بلند کردم..نگاهمو آروم سمتش کشیدم..نیم نگاهی به صورتم انداخت و چشم به جاده دوخت.. -- چیزی شده؟!.. سرمو به طرفین تکون دادم..و نگاهمو ازش گرفتم.. صداش تو گوشم پیچید..بدون هیچ مکثی.. --ولی یه چیزی شده..درسته؟.. لحنش محکم بود..انگار که مطمئن ِ چیزی هست و من دارم ازش پنهون می کنم.. نگاهه کوتاهی به صورتش انداختم و انگشتامو توی هم گره کردم.. - چیز خاصی که نیست..یعنی..هست اما.... صدای نفساشو که شنیدم ساکت شدم..عمیق و کشیده..بدون اینکه نگام کنه.. --اگه فکر می کنی که به من ربط نداره..نگو.....و نگاهشو تو چشمام انداخت و گفت: هیچ وقت کسایی رو که تو زندگیم مهمن و باارزش، به کاری مجبور نمی کنم..هیچ وقت.... لحنش به قدری صادقانه و نگاهش به حدی اروم بود که خیلی راحت تونست حس ِ تردیدو از دلم پس بزنه..تردیدی که از صبح به جونم افتاده بود..ترسی که می خواستم باهاش مبارزه کنم و هنوز خودمو اماده ی مقابله نمی دیدم.. - من..راستش..امروز....می دونم گفته بودی بهت بگم اما.. و با همون لحن قبلی گفت: از تلفنت استفاده کردی؟!.. وای..چطور فهمید؟!.. همین که جمله ش تموم شد سرمو زیر انداختم..خندید..نه بلند..خیلی آروم و دلنشین.. -- وقتی شارژرو بهت دادم مطمئن بودم همینکارو می کنی..می دونم جز نسترن به کسی زنگ نزدی ولی گفته بودم که احتیاط کنی..نگفته بودم؟!.. - گفته بودی می دونم..ولی باور کن دیگه نتونستم بیشتر از اون صبر کنم..می ترسم به خاطر من تو دردسر افتاده باشه!.. سرشو تکون داد .. دستشو از رو فرمون برادشت و درحالی که با یه دست فرمونو گرفته بود دست راستشو به صورتش کشید .. -- نگرانیتو درک می کنم..ولی سوگل تو هم باید شرایطی که توش هستی رو درک کنی..می دونم که می دونی بنیامین رو نباید دست کم گرفت..ولی اگه خطت افتاده باشه دستش می دونی چی میشه؟..به محض اینکه اولین تماس برقرار بشه اون.......... دستام یخ بسته بود..سر انگشتام بی حس بودن و دستام می لرزیدن..مشتشون کردم..ولی گرم نمی شدن..آنیل درست می گفت..من چرا انقدر بی احتیاطم؟..چرا قبل از هرکاری فکر نمی کنم؟..چرا آنی تصمیم می گیرم و عمیلیش می کنم؟.. -- سوگل، حالت خوبه؟.. بی شک رنگم پریده بود..صورتمو ازش گرفتم و با صدایی که نامحسوس می لرزید گفتم: بنیامین دستش به من نمی رسه..بیخود این همه سختی رو به جون نخریدم..بعد از اون همه اشتباه دیگه نمی خوام تکرارشون کنم..دیگه نمی خوام.. - تو اشتباه نمی کنی..هر چی هم تو گذشته انجام دادی از روی اجبار بوده نه چیز دیگه....تو بنیامینو انتخاب کردی و حتی خواستی باهاش بمونی ولی نشد..فهمیدی بنیامین اونی نیست که تو می خواستی..اون آدمیه که حتی امیدی به عوض شدنشم نیست.. -اون حتی آدمم نیست.. سکوت کرد..ساکت بودم و در حالی که تو سرم هزار جور فکر و خیال داشتم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم.. دست و پام هنوز سر بود.. نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای ضبط ماشینشو شنیدم و آروم لای چشمامو باز کردم.. نگاهم از پنجره به بیرون بود.. آهنگ تو عزیز منی از پوریا احمدی) توی این شهر بی در و پیکر همه می خوان که پیش تو باشن ولی انگاری قسمت ما بود راهیه این سفر شی با من خواستم که نگاهش کنم..دست من نبود..حتی چرخیدن سرم سمتشم دست من نبود..حتی میخکوب شدن نگاهم رو چهره ی جدی و اخمای گره خورده ش هم دست من نبود.. روزا می گذره عشق من بیشتر غم و غصه هام پیش تو پرپر تو چشات میشه شادیو فهمید رو لبات میشه عشقتو بوسید کی می تونه مثل من آرومت کنـــه غم دنیاتو یه روز ِ نابودش کنـــه تو عزیز منی همه چیز منی چجوری می خوای باور کنم می خوای دل بکنی با تکونی که ماشین خورد به خودم اومدم..از کی دارم نگاهش می کنم؟!.. نمی دونم تونسته بود این نگاهه سرکش رو ببینه و متوجهش بشه یا نه؟!.. حواسم نبود.. حواسم اونجا، کنار انیل نبود.. حواسم یه جای دیگه بود..یه جایی دور از اونجا..خیلی دور.. با نگاهه گرم تو باید کوهه غصه ها پیش تو آب شه نذار این همه شادی و خوبی با این بهونه هات خراب شه تو عزیز منی همه چیز منی چجوری می خوای باور کنم می خوای دل بکنی نگاهم به دستاش افتاد..انگشتای کشیده و مردونه ش محکم دور فرمون قفل شده بودن و فشاری که به فرمون میاورد رو حتی منم احساس کردم.. سنگینی نگاهشو رو صورتم حس کردم..یه حسی بهم دست داد ولی باعث نشد نگاهمو از رو دستاش بردارم.. احساس گرما.. گرمایی عجیب و در عین حال قابل لمس..به قدری ملموس که وجودمو آتیش می زد.. بدون شک صورتم سرخ شده بود..تاب نیاوردم و با گزیدن گوشه ی لبم سرمو چرخوندم..ولی نگاه همون نگاه بود و سنگینیش جای اینکه آزارم بده، می دیدم که احساس خوبی رو به وجودم می پاشه..لمسش فوق العاده بود..نمی دونم..نمی دونم که چرا ترسو هم کنارش می دیدم..به وضوح و کاملا شفاف..انکارناپذیر بود.. ********************** آنیل کلیدو توی دستش چرخوند .. درحالی که زیر نگاهه خیره ی خانم شیک پوش و مسنی که همراهه ما از آسانسور پیاده شده بود معذب بودم، سرمو زیر انداختم و خدا خدا می کردم این در هر چه زودتر باز بشه.. آنیل کلیدو به نرمی توی قفل چرخوند..با لبخند دستشو باز کرد و به داخل اشاره کرد.. لبخند نیم بندی رو لبام جا خوش کرد و هنوز قدم اولو برنداشته بودم که صدای همون زن از پشت سر باعث شد بایستم و قدم از قدم برندارم.. -- آنیل جان، پسرم خیلی وقته یه سر به واحدت نزدی..خدایی نکرده که اتفاقی برات نیافتاده؟!.. به نیمرخ چرخیدم و آنیلو نگاه کردم..نفس عمیقی کشید و لباشو روی هم فشار داد..تک سرفه ای کرد و با یک لبخند کاملا ساختگی برگشت و با یه لحن اروم جواب زن رو داد: به به سلام فخری خانم..مشتاق دیدار.... زن با لبخندی بزرگ، نیم نگاهی خاص به من انداخت و رو به آنیل گفت: علیک سلام..ما که از شما مشتاق تر بودیم، مخصوصا رزیتا که همیشه سراغتو ازم می گرفت..نگفتی این مدت چرا یه سر بهمون نزدی؟.. آنیل آب دهنشو قورت داد و در حالی که به وضوح سعی داشت اون لبخند هر چند ظاهری از رو لباش محو نشه گفت: کار داشتم فخری خانم..یه کم سرم شلوغ بود.. فخری خانم_ که اینطور..شنیدم مامان اینا اومدن تهران..واجب شد یه شب دعوتشون کنم شام اینجا، خیلی دلم براشون تنگ شده.... لبخند رو لبای آنیل خشک شد و من من کنان در حالی که این پا و اون پا می کرد گفت: آره آره حتما..ولی..شما از کجا فهمیدی؟!.. -- آروین بهم گفت..یکی دوبار اومد اینجا مثل اینکه اونم نمی دونست کجایی....راستی.... و نگاهشو به من دوخت: این دختر خانمو معرفی نمی کنی؟!.. نگاهه آنیل سمت من کشیده شد..نگاهمو پایین اوردم و با تردید به شونه ش دوختم..اون زن بدجور بهم خیره شده بود.. -- سوگل..خواهرم..... با ریختن چیزی درونم نگاهمو بالا کشیدم..تو چشماش..با دست به من اشاره می کرد..و صدای زن رو شنیدم که با اشتیاق ِ تمام تکرار کرد: خواهرت؟!..مگه تو خواهر داشتی؟!.. آنیل دستی لا به لای موهاش کشید و در حالی که نگاهش کلافه و لحنش آروم بود گفت: داشتم ولی اینجا نبود..فخری خانم بااجازه تون سوگل خسته ست باید استراحت کنه..ایشاالله تو یه زمان مناسب تر حتما......... زن میون حرفش پرید و تند تند گفت: اوه راست میگی..شرمنده م پسرم..از دیدنت انقدر خوشحال شدم که اصلا حواسم پرت شد..برو..سلام ِ منم به مادرت برسون....و نگاهی به من انداخت و با یه لبخند مهربون گفت: دیگه حتما واجب شد یه شب شام دعوتش کنم..البته حتما باید خواهر نازتم با خودت بیاری.. به آنیل نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم ..انگار که از چیزی ناراحت بود و بدون اینکه جواب اون زن رو بده سر تکون داد و زیر لب تشکر کرد..بدون اینگه نگام کنه با دست به داخل اشاره کرد و گفت: برو تو سوگل...... من که دلیل این تغییر رفتار ناگهانی رو نمی دونستم و از همین تعجب کرده بودم رو به زن که نگاهش هنوزم به من بود بااجازه ای گفتم و رفتم تو.... آنیل چمدونو از رو زمین برداشت و پشت سرم اومد..درو همچین محکم به هم کوبید که تو اون راهروی تاریک تنم لرزید و از ترس لبمو گاز گرفتم.. کلید برقو زد .. و نگاهم به اولین چیزی که افتاد گره ی محکم ابروهای آنیل بود.. رفت تو سالن و برقا رو روشن کرد..پشت سرش بودم..همونجا ایستادم و نگاهمو خیلی سریع یه دور اطرافم چرخوندم..یه سالن متوسط با یه دست مبل شیری و پرده های سرتاسر سفید..دکورش خیلی ساده بود..حتی وقتی برگشتم تا پشت سرمو هم ببینم چیزی جز یه راهرو که حتما چندتا اتاق توش بود و یه آشپزخونه ی اپن ندیدم.. همه چیز حتی تابلوهای روی دیوار هم ساده ولی در عین حال شیک بودند.. بلاتکلیف همونجا ایستاده بودم و دور و ورمو نگاه می کردم.. -- پس چرا هنوز اونجایی؟..بیا بشین.. سرمو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم..رو یکی از مبلا نشسته بود .. از حالت صورت و طرز نشستنش فهمیدم خسته ست و بی حوصله..صورتش درهم بود و سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود..نگاهش مستقیم به لوستری بود که از سقف آویزون شده بود.. رفتم جلو و رو مبل تک نفره ای که رو به روش بود نشستم..سرشو آروم اورد پایین و به من نگاه کرد.. نگاهه گرفته ش رو که دیدم طاقت نیاوردم و پرسیدم: از چیزی ناراحتی؟!.. کمی نگاهم کرد..لب پایینشو گزید و هردو دستشو به صورتش کشید..همزمان با بیرون دادن نفسی عمیق، کمی به جلو خم شد و گفت: خانمی که جلوی در باهاش حرف می زدمو دیدی؟.. - خب معلومه.... سرشو تکون داد.. -- نمی خوام زیاد باهاش گرم بگیری..نمیگم زن بدیه نه اصلا اینطور نیست ولی زیادی کنجکاوه..می خواد خیلی زود سر از کار ِ همه در بیاره تقریبا آمار کل واحدای این ساختمونو داره از منم یه چیزایی می دونه ولی نه همه چیزو..تا حالا بهش بی احترامی نکردم تا مجبور نشمم اینکارو نمی کنم ولی می خوام که حواستو خوب جمع کنی..می دونم در نبودم حتما میاد اینجا، هر سوالی که پرسید جوابی بهش نده یا اگرم می بینی نمیشه حقیقتو بهش نگو..من جز تو این آپارتمان جای دیگه خونه ی مستقل ندارم وگرنه هیچ وقت اینجا نمیاوردمت..فعلا مجبوریم با همه چیزش کنار بیایم تا بعد ببینیم چی میشه...... لبخند کمرنگی رو لبام نشوندم و گفتم: من با اینجور آدما غریبه نیستم..تو همسایگی خودمون از اینجور افراد زیاد دیدم و باهاشون برخورد داشتم..می دونم منظورت چیه..ولی..ناراحتیت از چی بود؟!..به خاطر کنجکاوی های این زن؟!.. دستاشو تو هم قلاب کرد و نگاهشو به انگشتای دستش دوخت..دومرتبه اخماشو کشیده بود تو هم.. --چون نمی خوام چیزی ازت پنهون بمونه و می دونم که خودت خیلی زود متوجه همه چیز میشی برات میگم..... حقیقتش فخری خانم 2 تا نوه ی پسری داره به اسم رزیتا و رادمین که پدر و مادرشون خارج از کشورن و اینا هم پیش مادربزرگشون یعنی همین فخری خانم زندگی می کنن..یه روز تصادفا تو آسانسور بهم برخورد و گفت که کامپیوتر نوه ش ویندوزش بالا نمیاد و من برم یه نگاهی بهش بندازم..اون روز تو رودروایسی قبول کردم.... دستی به چونه ش کشید و با یه مکث کوتاه ادامه داد: با اینکه در مورد نازنین همه چیزو می دونه ولی هربار پای رزیتا رو می کشه وسط ..رزیتا هم که انگار از پافشاری مادربزرگش خیلی هم ناراضی نیست هر بار یه چیزی رو بهونه می کنه..یا میاد جلوی در یا یه جایی سر حرفو باز می کنه..درصورتی که من به اون دختر حتی به چشم یه دوست هم نگاه نمی کنم فقط یه همسایه ی معمولی نه بیشتر.. - تا حالا نازنینو اینجا نیاوردی؟!.. تند نگاهم کرد و در حالی که چشماشو باریک کرده بود پرسید: چطور مگه؟!.. - همینجوری..گفتم شاید تا حالا ندیدنش و شک کردن که نامزدی در کار نباشه.. سرشو زیر انداخت.. بعد از یه سکوت کوتاه گفت: راستش تا حالا نخواستم که نازنین اینجا بیاد..یا اون یکی دوباری هم که تنها اومد به خواسته ی من نبود....... حس کردم قفسه ی سینه م گنجایشی واسه نگه داشتن نفس تو سینه م نداره..و باعث شد دستی که رو پام گذاشته بودم رو کاملا نامحسوس مشت کنم.. از اینکه گفت نازنین تنها اینجا اومده و پا تو واحد آنیل گذاشته خوشم نیومد..حس بدی بهم دست داد..یه حس سرد.. اون لحظه، عجیب دوست داشتم اخم کنم و نگاهمو از رو صورتش بردارم ولی می دونستم با اینکارم بهونه ای میدم دستش که ازم دلیل حالتمو بپرسه.. پس فقط دستمو مشت کردم ونگاهمو زیر انداختم..اما صداشو شنیدم..با همون لحن.. --هیچ کس نازنینو با من اینجا ندیده که بخواد در موردش چیزی بپرسه..کسی هم جز فخری خانم اهل آمار گرفتن این و اون نیست..ولی ناراحتی من از یه چیز دیگه ست نه رزیتا........ سرمو بلند کردم..نگاهش مستقیم به من بود..لبای خشکمو با سر زبونم تر کردم..نگاهم منتظر رو صورتش بود..بدون اینکه چشماشو از روم برداره زمزمه کرد: مشکل من رادمین ِ .. ابروهام از تعجب بالا رفت..بدون اینکه چیزی بپرسم گفت: از نگاهه این زن خوشم نیومد..همونطور که منو واسه رزیتا کاندید کرده حتما تو رو هم.......... و دستاشو مشت کرد.. با حرص زد رو پاهاش و چشماشو بست.. سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و زیر لب گفت: دیگه حوصله ی یه دردسر تازه رو ندارم.. پس ناراحتیش از این بود..که تو این شرایط گرفتار یه ماجرای جدید نشم..و خودش هم درگیر ِ یه دردسر تازه؟!..اما چه جور دردسری؟!..بر فرض که این اتفاق میافتاد با یه جواب ِ رد همه چیز فیصله پیدا می کرد!.. درسته دیگه نامزد بنیامین نیستم و حتی مدت محرمیتمون هم تموم شده ولی..ناراحتی آنیل رو نمی تونستم درک کنم....و همون چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید ناخودآگاه رو زبونم جاری شد.. -غیرت برادرانــه؟!.. فوری چشماشو باز کرد..نگاهشو که رو خودم دیدم با لحنی سرد تکرار کردم: همون غیرت برادرانه ی معروف که همه در قبال خواهراشون دارن؟.. یه تای ابروشو بالا انداخت و با یه پوزخند محو رو لباش سرشو چرخوند..با یک حرکت از رو مبل بلند شد و دستاشو به کمرش زد..همون پوزخند هنوز رو لباش بود.. -- پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم.. راه افتاد سمت راهرو که سریع بلند شدم و گفتم: ولی جواب سوالم؟!.. ایستاد..بدون اینکه برگرده گفت: جواب سوالتو خودت بهتر از هر کس دیگه ای می دونی..نیازی نیست من چیزی بگم.. و به نیمرخ برگشت و نگاهشو تو چشمام دوخت..لباش نمی خندید..حتی به یک پوزخند.. -- ببین خودت چی می خوای؟!..احساست..نگاهت....ببین اونا چی میگن؟!..غیرت منو درک کردن که ازت خواستن این سوالو بپرسی..جوابت پیش من نیست سوگل!.. خواست بره که یه قدم رفتم جلو و گفتم: سوال سختی نپرسیدم..باشه دنبال جوابش نمی گردم..ولی یه چیزی رو باید بهت بگم.. نه برگشت که نگام کنه..و نه پرسید که سوالم چیه؟..فقط منتظر بود..پشت به من.... قدم به قدم بهش نزدیک شدم و با صدایی که سعی داشتم کوچک ترین لرزشی رو به خودش نداشته باشه گفتم: من..برادر ندارم..تو هم برادر من نیستی..نمی خوام که ادای برادرای غیرتی رو برای من در بیاری.....و کوبنده تر گفتم: تو برادر واقعی من نیستی، حتی اگه ریحانه مادرم باشه..من از خدا برادر نخواستم که یه شبه معجزه شده باشه و فردا یکی رو سر راهم گذاشته باشه........ پشت سرش بودم..حضورمو حس کرد...خیلی آروم برگشت..چشماش قرمز بود..و همین نگاه به چشمام، رنگی از تعجب پاشید و باعث شد که بیشتر از اون ادامه ندم و سکوت کنم.. لبخند غمگینی تحویلم داد و در حالی که نگاهش ثانیه ای تو چشمام ثابت نمی موند گفت: پس چرا بهم اعتماد کردی؟!.. نفسم بند اومد..سرم سوت کشید..در به در دنبال یه جواب می گشتم..با همون نگاهه متعجب و جسمی که از سرمای اون نگاه، یخ بسته بود.. -- نگو که اعتماد نداری..تو الان رو به روی منی....با مردی که نه شرعا ونه قانونا برادرت نیست تنها تو یه واحد می خوای سر کنی..آره من برادرت نیستم ولی اگه خواهرانه پا به حریم من نذاشتی..پس........... یه قدم رفتم عقب و در حالی که اشک تو چشمام حلقه بسته بود ملتمسانه گفتم: بس کن..خواهش می کنم بس کن.. صدام می لرزید..حس تو تنم نبود..داشتم از حال می رفتم..دستمو به دیوار گرفتم و همونجا ایستادم..من که عقب عقب می رفتم اون به طرفم می اومد..تا جایی که ایستادم اونم جلوم ایستاد..دست راستشو کنار سرم گذاشت و ستون بینمون کرد.. صورتم رو به روی صورتش و نگاهم به یقه ی پیراهنش بود..از اون همه نزدیکی قلبم داشت از جاش کنده می شد..بدتر از اون بوی عطرش بود..صورتم داغ شد و نگاهم بارونی!.. نرم..آهسته..جدی..و با یه خونسردی خاص زمزمه کرد: بهم اعتماد داری..به منی که برادرانه نمی خوای کنارت باشم اعتماد داری..به نامزدت و کسی که محرمش بودی نداشتی ولی به من داری..به پدرت نداشتی ولی به من داری.........و با لحنی که کمی بلندتر از حد معمول بود گفت: حضورتو توی خونه م پای چی بذارم؟..بهم بگو سوگل..بگو که اگه برادرت نیستم پس چیم؟!..چیـــم سوگل؟!..بگــــو.. سرمو تو دستام گرفتم و تند و بی وقفه بدون اینکه فکرکنم بلند گفتم: یه حامی..فقط کسی که حمایتم می کنه..فقط همین....تو رو خدا دست از سرم بردار.. همین که گفتم یه حامی، دستش از روی دیوار سر خورد و پایین افتاد..نگاهم به یقه ی لباسش بود و قفسه ی سینه ای که به شدت بالا و پایین می شد..حتی منقبض شدن رگ گردنشو هم دیدم..و نبضی که از اون فاصله به وضوح احساسش کردم..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: